روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55404
تاریخ خبر : 1403/10/05-15:43
تاریخ به روز رسانی : 1403/10/05-15:46
تعداد بازدید : 5
نسخه قابل چاپ

اسارت در آن سوی اروند

سرباز عراقی آمد و صاف بالای سر من ایستاد و من هم چسبیده به زمین خودم را جمع کرده بودم. لباس سیاه غواصی ام خیلی مشخص نمی کرد که چه نیرویی اینجا خوابیده است.

اسارت در آن سوی اروند
غلامرضا علیزاده از آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس که در جنگ تحمیلی به عنوان یکی از غواصان گردان یونس لشکر امام حسین (ع) خدمت می کرده و اتفاقاً در عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن بعثی درآمده است، در کتاب خاطراتش (فرار از خود) به بیان خاطرات خود از این عملیات پرداخته که به مناسبت سالروز عملیات در دو بخش منتشر می شود:
ما زیر خورشیدی ها و زیر سیم خاردارهای دشمن (در جزیره بلجانیه) نشسته بودیم که آب تقریباً تا حدود شکممان و عمقش کم بود و پایمان به گل می رسید. ولی باید دولا دولا در آب می رفتیم. همه اش خدایی بود که تا دومتری نگهبان عراقی رفته بودیم و ما را نمی دید.
وقتی منور می زدند، من چهار، پنج نفر نگهبان را می دیدم که در سنگر نگهبانی نشسته اند. بچه ها زیر خورشیدی ماندند و من و یاسینی (شهید) از بچه های تخریب، قرار شد برویم و معبر را باز کنیم.
آنجا سیم های خاردار را تله کرده بودند و باید یاسینی با ظرافت خاصی کار می کرد. یک اشتباه باعث می شد که همه زحمات و خطراتی را که به جان خریده بودیم، هدر برود و خودمان هم شهید یا مجروح و اسیر شویم. بخش عمده ای از طولانی شدن کار ما مربوط به همین قضیه بود.
من سیم ها را می چیدم و یاسینی مین ها را خنثی می کرد. یک حلقه سیم خاردار دیگر داشتم بچینم که ناگهان دیدم من در آب نشسته و یک عراقی بالای سرم است و یک نارنجک در یک دست و اسلحه اش هم در دست دیگرش آماده شلیک به سر من است.
به یک باره گفت: ایرانی! ایرانی! و نارنجک را به طرف من پرت کرد. من در یک لحظه فکر کردم می شود نارنجک را گرفت، چون دیده بودم که بچه ها آن موقع در تمرینات خاص این کار را می کردند و خیلی هم کار خطرناکی بود. چون ضامن نارنجک کشیده شده و در حال عمل بود. فقط یک فرصت سه ثانیه ای برای گرفتن آن وجود داشت.
من با نارنجک در آب فرو رفتم و زیر آب از انفجار نارنجک سر مرا موج گرفت. خوشبختانه نوع نارنجک صوتی بود. اگر نارنجک چهل تکه بود که مرا سوراخ سوراخ می کرد.
از شدت موج نارنجک، انگار یکی در آب مرا تکان می داد و مثل ماشین لباس شویی دور خودم می چرخاند و اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم.
همان وقت بچه های گروه از زیر خورشیدی ها بالا آمدند و الله اکبر گفتند. ما معبر را به اندازه عبور یک نفر باز کرده بودیم. قرار نبود ما الله اکبر بگوییم. آن چند نفر عراقی هم از وحشت فرار کردند.
من با این وضعیت و با سر موج گرفته مانده بودم و خون از دماغ و دهنم می آمد. از طرف دیگر سرما هم خیلی فشار می آورد. سینه خاکریز لیز شده بود و هرچه می خواستم بالا بیایم، نمی شد. سرم گیج می رفت و از آن بالا غلط می خوردم و به پایین می افتادم.
دو سه بار سعی کردم که بالا بیایم، دیدم نمی توانم! گفتم بروم پیش یاسینی، فکر می کردم او دارد معبر را گشاده تر می کند. چون تخریبچی ها وظیفه داشتند؛ بعد از باز کردن معبر در آب، راه را به اندازه عبور یکی دو فروند قایق باز کنند که بعد که نیروهای پشتیبانی با قایق می آیند، راحت بتوانند عبور کنند.
آمدم به او کمک کنم که دیدم یاسینی شهید شده و موج انفجار نارنجک او را روی سیم های خاردار و خورشیدی ها پرت کرده است.
بعد گفتم خوب است بروم و اسلحه ام را پیدا کنم که دیدم به خورشیدی آویزان است و کج شده است. تعجب کردم و گفتم خدایا! چه اتفاقی افتاده و موج انفجار چه شدتی داشته که اسلحه من به این صورت درآمده است؟ بعد فکر کردم که بهتر است بروم و اسلحه شهید یاسینی را بردارم.
رفتم گشتم و اسلحه او را در آب پیدا کردم و خیلی تلاش کردم و به هر مشقت و سختی بود از آب بالا آمدم و سر خاکریز نشستم.
بچه های ما وقتی بالا رفته بودند؛ در مسیرشان هیچ لشکر دیگری عملیات نکرده بود و عراقی ها در این مسیر همه فرار کرده و رفته بودند. ولی در نخلستان بودند و روی جاده می آمدند که فرار کنند.
در همان وقتی که من با آن مصائب و دشواری ها بالا آمدم، دیدم یک عراقی دارد به طرفم می آید...سعی کردم اسلحه را از ضامن خارج کنم و او را بزنم. اما نشد. چون دی ماه و چله زمستان بود و هر کاری می کردم، باز دست هایم از سرما سر شده بود و می لرزید.
سرباز عراقی آمد و صاف بالای سر من ایستاد و من هم چسبیده به زمین خودم را جمع کرده بودم. لباس سیاه غواصی ام خیلی مشخص نمی کرد که چه نیرویی اینجا خوابیده است.
عراقی نگاهی به آب کرد. پوتینش درست کنار صورتم بود. در آن لحظه می توانستم او را بکشم، اما دست هایم جان نداشت. او هم سنگین و هیکلش درشت بود و من نمی توانستم کار دیگری بکنم. آن عراقی هم متوجه نشد و رفت.
وقتی رفت با هر زحمتی که بود اسلحه را از ضامن خارج کردم و دوباره دیدم یک عراقی دیگر دارد به طرف من می آید. گفتم انگار قاتل و جنایتکار دارد با پای خودش به محل قتل برمی گردد. او همان کسی بود که نارنجک را انداخته بود و یاسینی را شهید و مرا دچار موج گرفتگی کرده بود.
از سبیل هایش او را شناختم. قد بلندی داشت و سبیل هایش دسته موتوری بود. تا رسید به رگبار بستمش. چند نفر بعثی دیگر آمدند و می خواستند فرار کنند که برایشان نارنجک انداختم و مجروح شدند و پا به فرار گذاشتند و یا کشته شدند. کم کم جان و انرژی گرفته بودم.
آن موقع من شاید یک نیم ساعتی در گرده این خاکریز خوابیده بودم. به داخل جزیره ماهی نیرو می رفت و درگیری شدید شده بود. خیلی از تیرها اطراف من می خورد. به خود گفتم: خوب است دوباره به آب بزنم. اما نکند یکهو یک نارنجک یا خمپاره شصتی کنارم بیفتد و دوباره موج مرا بگیرد و بدتر شوم.
گلوله های تیربار و آر.پی.جی و هر سلاحی که داشتند به خاکریزی که من بودم، اصابت می کرد. فکر می کردم یک گردان یا گروهان در این جزیره هستند و همه دارند به طرف من تیراندازی می کنند. ولی وقتی خدا بخواهد هیچ کدامشان به هدف اصابت نمی کند.
آن وقت می خواستم خودم را از اینجا نجات بدهم و نمی توانستم. دستم روی ماشه اسلحه بود و آماده بودم. بعد دیدم یک نفر دیگر نزدیک می شود. اول فکر کردم عراقی است، گفتم بگذار خوب جلو بیاید و بعد شلیک کنم. در آن سروصداهای شلیک و انفجار گلوله های گوناگون، صدای ضعیفی می شنیدم که می گفت: علیزاده! علیزاده! تا گفت علیزاده! فهمیدم از بچه های خودمان است و دیدم مجید نصیری است. گفت: آمده ام تا تو را به عقب ببرم.
کمکم کرد تا به دژ عراقی ها رسیدیم. آن دژ تقریباً سه، چهار متر ارتفاع داشت. این قسمت بعد از جزیره ام الرصاص بود و به این دلیل ارتفاعش زیاد بود که از جزر و مد آب در امان باشد. عراقی ها در خود دژ سنگرهای اجتماعی داشتند و یک سری سنگر آر.پی.جی یازده هم تدارک دیده بودند.
سنگرها همه بتونی و رو به رودخانه بود. در کنار سنگر اجتماعی، سنگر مهمات قرار داشت و چون احتمال می دادند که در هنگام حمله قایق های ایرانی بیایند. بین دو سنگر یک سکوی تانک هم تعبیه کرده بودند و در صورت نیاز، تانک به بالای سکو می آمد و شلیک می کرد. حتی یکی از تانک ها را که آمده و روی این دژ ایستاده بود، بچه ها زده و نیروهایش فرار کرده بودند.
آقای ابراهیمی که به دلیل چند سال سن بیشتر به او پدر بزرگ می گفتیم، یک نارنجک در این تانک انداخت و دیگر همان جا ماند. به هرحال نصیری مرا تا دژ عراقی ها برد و گفت: اینجا بنشین و رفت.
در همین حال و هوا با توجه به حال خرابم، گوشه ای دراز کشیدم. طولی نکشید که دیدم یکی دارد در چشمم چراغ قوه می زند. من بی هوش شده بودم. محمد شفیعی؛ معاون گردان بود که تیر در کتفش خورده بود و حسنعلی اکبری بی سیم چی گردان همراهش بود که الآن دکتر و رئیس یکی از بیمارستان های شمال کشور است.
اکبری چراغ قوه می زد و به شفیعی می گفت: انگار این علیزاده است. آقای شفیعی گفت او را بیرون ببر. من را از کانال بیرون آوردند. همان لحظه هم سید بلبلی در پاهایش تیر خورده بود و داشت می رفت. گفت: یک قایق آمده، بیا به عقب برویم. گفتم نه من اینجا می مانم. چون احساس کردم بهتر شده ام.

اسارت
از گروه شانزده نفره ما آقای سیاهپوش و یاسینی و (مهرداد) عزیز اللهی شهید شده بودند. آن موقع یکی دو قایق بیشتر نیامدند. چون قایق ها را روی آب می زدند. چند نفر مجروح بودند.
من اگر می دانستم، دستور عقب نشینی می دهند، نمی ماندم و کسی نبودم که بایستم و اسیر بشوم و با همان وضعیت موج گرفتگی خودم را از دست عراقی ها نجات می دادم.
قایق ها هفت، هشت نفر مجروح را برگرداندند. آن موقع که قایق آمد، هیچ کس نبود! فقط من و سید بلبلی و چند نفر دیگر بودیم. سید بلبلی هم ظاهراً با آن قایق نرفته بود و بعد یادم نیست که چطور خودش را عقب کشانده بود.
من به عقب نیامدم چون می دیدم از آن دور تیر رسام می زنند. گفتم انگار بچه ها خیلی جلو رفته اند. از این سنگر بیرون آمده و از خاکریز پایین آمدم و به طرف جلو حرکت کردم. یکی از بچه ها زیر کتف هایم را گرفته بود و گفت: بیا در سنگر جلویی بنشین. بچه ها در آن طرف بیشترند و آن طرف احتمال دارد دوباره قایق بیاید و از این ور به عقب برو!
عراقی ها این سنگرشان را سیمان سفید کشیده بودند و ظاهراً سنگر اجتماعی بود و می خواستند سقفش را بزنند. رفتم در آن نشستم و دیدم یک مجروح دیگر هم آمد و کنار من نشست و کم کم چهار نفر مجروح شدیم.
تو همین حین دیدم دوباره از آن دور تیر رسام می آید. ظاهراً پدافند بود که در هوا می زد و شاید هم تیربار بود که از توی نخلستان نور گلوله هایش به چشم می خورد. پیش خود گفتم لابد بچه ها خیلی جلو رفته اند.
بلند شدم و از سنگر بیرون آمدم و یک گاردی هم گرفتم که اگر لازم باشد تیراندازی کنم. دیدم یا ابالفضل (ع)؛ عراقی ها یک تانک جلو و بقیه هم پشت سرش هلهله کنان می آیند و سلاح هایشان را هم تکان می دادند و می دانستند که دیگر کسی جلویشان نیست.
از آن سرپل های طرف جزیره هم تعدادی دیگر نیرو می آمدند و به نیروهایشان در این طرف ملحق می شدند. طوری که انگار هر درخت نخلی پنج قلو سرباز عراقی می زاید و بیرون می آیند. همان وقت بود که فهمیدم عملیات کربلای 4 به جایی نرسیده که این ها این قدر حاضر و آماده اند و شادی می کنند.
با تعجب گفتم یا ابالفضل (ع)؛ کارمان تمام است و اینجا دیگر هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. اسلحه را انداختم و دویدم توی سنگر و گفتم: بچه ها! چشم هایتان را روی هم بگذارید که تیر خلاص فقط یک لحظه است و تمام می شود. خودم هم پتو را روی خود کشیدم و از سوراخ پتو نگاه می کردم.
آقای صادقی را گرفته بودند و دورش هلهله می کردند. دیدم سرباز عراقی قبضه آر.پی.جی را روبروی سنگر گرفت و دستش را روی ماشه گذاشت تا شلیک کند. یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه...پس چرا شلیک نمی کند؟
چشمانم را که باز کردم دیدم یکی از فرماندهان این ها که سرگرد بود، سریع دست برد و قبضه آرپی جی او را پایین آورد و یک چیزی به عربی به او گفت که کنار رفت و بعد به داخل سنگر آمد و همان جا با لگد به صورت من کوبید و پتو را از روی من کشید و یکی یک لگد به همه زد و ما را از سنگر بیرون آورد.
ما غیر از صادقی چهار نفر بودیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدیم آقای صادقی را می زنند و به هم پاسکاری می کنند و فحش و ناسزا می دهند و با قنداق اسلحه او را مورد ضرب و شتم قرار می دهند و بعد تیر هوایی می زنند و پاکوبی می کنند.
یکهو یک گروهشان دویدند و طرف من آمدند و قدری دور من یزله و تیراندازی هوایی کردند و بالروح بدم نفدیک یا صدام می گفتند و من نمی فهمیدم این ها چه می گویند.
عملیات متوقف شده بود و دیگر اصلاً هیچ درگیری وجود نداشت. یک پی.ام.پی آمد و ما را با دست بسته و ضرب و شتم سوار آن کردند.
هنوز باورم نمی شد که اسیرشده ام.بقیه هم همین طور بودند. آن لحظه نمی دانستیم که ما باید چند سال در اسارت بمانیم یا اصلاً زنده از اینجا خلاص می شویم یا نه. ولی طبیعتاً ما که کارمان هدف دار و دفاع از دین و ناموس و مملکتمان بود، باید ناراحتی مان کمتر می بود.

منبع
فضل الله صابری، رضا اعظمیان جری، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۳۳، ۲۳۴، ۲۳۵، ۲۳۶، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۳۹، ۲۴۰، ۲۴۱، ۲۴۳، ۲۴۵،

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »